چشمهایم را که بستم...میدونستم خوابم نمی بره...
یاد کودکی افتادم و قصه مادر بزرگ : نمکی هفت در را بستی ؛نمکی یک در را نبستی....
این قصه را هرشب مادر بزرگ برایم تعریف می کرد و نمی دونم چه راز و آرامشی بین صدای مادر بزرگ بود ، که هیچ وقت خواب نگذاشت آخر قصه را بفهمم.
چه قدر این روزها چشمهایم را می بندم ولی با چشمهای بسته تا صبح بیدارم.
دلم آرامش صدای مادربزرگ را می خواهد...